12 دیماه بود که تلاش بی حد و اندازه ات برای تقسیم و تحمل وزن 10 کیلویی روی دست و پاهای کوچکت به ثمر نشست. مصادف بود با سالروز تولد مربی مهربانت, زهره جان که به من تلفن کرد و با بغضی که گلوگیرش شده بود خبر خوش حرکت تو را داد... من ارباب رجوع داشتم و نمیتوانستم از خوشالی جیغ بزنم اما بعد از اتمام کارم تا مهد کودکت پرواز کردم.
آنقدر بوسیدمت که لپ های نمکینت قرمز شده بود.
من به قربان دست و پای کوچک تو...
بازهم ارباب رجوع دارم بیشتر نمیتوانم بنویسم...
۱۵ دی ۰۱ ، ۱۱:۵۳