مهرو معصومیان

دیماهی دلربای 1000 و چهارصدی

مهرو معصومیان

دیماهی دلربای 1000 و چهارصدی

مهرو معصومیان
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۱۴ بابا

شکر ریز و بانمک برایمان حرف میزنی و در راه رفتن و دویدن و فرار کردن از دست من و پدرت بسیار ماهر هستی. وقتی میخواهم لباسی تنت کنم میدوی و دستم به تو نمیرسد. بلند بلند میخندی و کلی دلبری می کنی. 
دستت را توی کیسه برنج فرو میبری و مشت کوچکت را پر از برنج میکنی و تو خانه می دویwink
به لطف شر و شلوغ بازی خوشمزه تو هرروز باید خانه را جارو بزنم عزیز دلم...فدای سرت ... همین خوش مزگی ها برای ما زندگیست.

اسماء
۱۹ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به همه بابا میگویی

جز به زهره خانم فتحیان مربی مهربانت:-)

اسماء
۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ نظر

تو هیچ وقت نترسیدی که قدم برداری!

برای گذاشتن پاهایت به ترتیب و حفظ تعادلت خودت کوشیدی و در نهایت جسارت و تمرکز یکی یکی قدمهایت را برداشتی.

تو اولین تجربه من از نوزاد نترس و جسوری هستی که برای قدم برداشتن منتظر دستور یا تشویق کسی نبودی. تو خیلی تلاش کردی!

می نویسم تا بماند... و روزی که سختی های زندگی برایت شاخ و شانه کشید, بدانی که این چنین بی باک برای همه چیز تلاش کرده ای و هیچوقت ناامید نشده ای.

جان دل من ... تو برای خسته شدن و کم آوردن زاده نشده ای... بجنگ! قدم بردار... جاده ها برای تو هموار خواهد بود!

بهار 1402 - به وقت اولین قدمهایت

اسماء
۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

12 دیماه بود که تلاش بی حد و اندازه ات برای تقسیم و تحمل وزن 10 کیلویی روی دست و پاهای کوچکت به ثمر نشست. مصادف بود با سالروز تولد مربی مهربانت, زهره جان که به من تلفن کرد و با بغضی که گلوگیرش شده بود خبر خوش حرکت تو را داد... من ارباب رجوع داشتم و نمیتوانستم از خوشالی جیغ بزنم اما بعد از اتمام کارم تا مهد کودکت پرواز کردم.

آنقدر بوسیدمت که لپ های نمکینت قرمز شده بود.

من به قربان دست و پای کوچک تو...

بازهم ارباب رجوع دارم بیشتر نمیتوانم بنویسم...

اسماء
۱۵ دی ۰۱ ، ۱۱:۵۳

دور دست و پایت خط کشیدم... آی خندیدی برایم...آی خندیدی...

چرا خط؟

فکرم مشغول بود, دلم می تپید, تاب نداشتم توی چشمت نگاه کنم.

حالا پشت میز نشسته ام, داریوش میخواند: "تو خوابیدی, جهان خوابه..."

خط کش میگذارم و میبینم طول پای بانمکت یازده سانت و دومیلی متر شده... لبخند عریض و طویلی می زنم و کتابم را باز میکنم. 

 

اسماء
۰۵ دی ۰۱ ، ۰۰:۰۲

تو بغل منی و به آسمون اشاره میکنم, میگم تو ازونجا اومدی نازنینم!

و سرت رو سمت آسمون می بری,  نور ماه میفته تو چشم براقت و لبخند میزنی...گرم میشم...

میگم اونجا سیاره ای هست که تو خیال شبونه های من, همیشه مث ستاره می درخشه.

همه دلبندها ازونجا میان.

راه اومدن به خونه غرق تاریکی بود اما از شاخه درخت ویسپوبیش  یه قطره نور خالص چکیده بود روی پیشونیت و تن نازکت روشن شد. اونقدر روشن که وقتی روی کهکشان راه شیری به سمت زمین سر می خوردی همه جا نور می پاشید. صدای خنده هات بلند بود, اونقدر که دیگه صدای مرغ شباهنگ و مرغ سحر رو نمیشنیدم. خیلی روزا رو با این خیال سرکرده بودم. برات لالایی های زیادی گفته بودم, شعر های زیادی خونده بودم ... همیشه منتظرت بودم.

حالا در آغوش من, چشم در چشم من نشستی و دلم نمیخواد لحظه ای جدا باشم از تو...

وهم نبوده, خیال نبوده, فقط یه قصه س...آره قصه همینه...

قصه مهرو, گل بو, خوش رو...

بیست روز دیگه تو یکساله من میشی...

۰۲ دی ۰۱ ، ۲۱:۵۹

برای تو هرچیزی تازه است امسال

و چشمهایت موقع تماشای اولین ها چه دیدنی است چه بوسیدنی است.

اولین باران که بارید تو را بدون چتر بردم بیرون و قطره های باران روی صورت لطیف تو سر خورد و نوک بینی ات یخ کرد. با آسمان عجین شدی جان دلم...

اولین برف که بارید و همه جا سفید پوش شد تو با تعجب منظره های همیشگی را تماشا کردی, مثل اینکه چیز عجیبی دیده باشی, و بعد دستت را توی برف فرو کردم که تجربه اش کنی. بعد فورا توی دستمش گرفتم و گرمت کردم. 

امسال اولین های تو بسیار شیرین هستند.

اولین یلدای تو دیشب در خواب رقم خورد. کنار میز یلدای آراسته شده با سلیقه خواهرت, دلارام جانم مدتی در آغوش خاله چکامه با وسایل روی میز وررفتی , مدتی در پناه باباحامد روی میز نهارخوری نشستی و با تعجب به لاک زدن خواهرانت خیره شدی و آنها هم تند تند ماچ و بوسه نثار لپ های قشنگ و نرمت می کردند.

نوبت به من که رسید خوابت گرفته بود و روی پایم به خواب رفتی.

تو خواب بودی و من برایت تفال زدم شیرینکم...

حضرت حافظ با این مطلع قرن ها پیش غزلی گفته تا به تاریخ 1401/09/30 قرعه فالش بنام تو بخورد

مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش ** لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی ** بِکُشد زارم و در شرع نباشد گُنَهَش

و ...

اسماء
۰۱ دی ۰۱ ، ۰۹:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰

وقتی برای من دست زدی آنقدر خواهرانت ذوق زدند و من محو تماشای این قاب سه نفره بینهایت شیرین شدم که فراموش کردم از تو عکس بگیرم. آخ چه حیف... بعدش هرچه عکس گرفتم تکرار قاب قبلی نشد که نشد.

ایرادی ندارد, با عمق جانم چشیدمش...

به تاریخ 26 مهر 1401 این هدیه تولد امسال من بوده لابد از طرف تو...

اسماء
۲۹ مهر ۰۱ ، ۱۱:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰

5 مهر بود که مقارن شده بود با شهادت حضرت رضا و در خانه بابادی و عزیز بودیم که دندان درآوردی. بابا حامد فورا لیوان آبی /اورد و صدای تیک تیک دندانت با لیوان خبر دندان جدید را تایید می کرد. ما همه از ذوق نیشمان تا بناگوشمان باز بود تا شب...

دوستت داریم فسقلی خانه ما

حالا که مینویسم  داری با پاهایت روی کیبورد ضربه میزنی و با دستت کابل شارژ لپتاپ را میکشی... آنقدر سرعت عمل داری که نمیتوانیم چیزی را از جلوی دستت برداریم قبل از حرکت ما تو زودتر به هدفت رسیده ای ...

اسماء
۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۲:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک روز از روزهای آخر شهریور سال 1401, بهتر بگویم دقیقا روز 25 شهریور بود که ناگهان صداهای نامفهومی که از دهانت بیرون می آمد تبدیل به " دَ " شد. هی گفتی دَ و ما غشش کردیم هی گفتی دَ و خواهرانت برایت دست زدند. خلاصه جنجالی به پا کردی با دَ گفتنت...

الان هم از خواب بیدار شدی و به هیچ جا جز بغل من راضی نشدی... حالا که مینویسم با پاهای کوچولویت میز را فشار میدهی و من که با یکدست تایپ میکنم را تماشا میکنی.

جانی و دلی

اسماء
۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۲:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر