مهرو معصومیان

دیماهی دلربای 1000 و چهارصدی

مهرو معصومیان

دیماهی دلربای 1000 و چهارصدی

بردمت دستشویی... وقتی داشتم طهارت میدادمت کلیپس موهایم را باز کردی (خیلی از این کار بدم می آید) دعوایت کردم.

لب ورچین کردی و با خودت جنگیدی که گریه نکنی...اما نشد... زدی زیر گریه و از من دلخور شدی...

توی دستشویی ماندی و بیرون نیامدی.

من هم نمیدانستم باید چکار کنم! هم از دستت ناراحت بودم و باید تو این موضوع را درک میکردی که کار بدی انجام داده ای و هم باید به هر نحوی که بود تو را از دستشویی بیرون می آوردم.

زنگ زدم به بابا حامد که با تو صحبت کند ...افاقه نکرد.

دست به دامن گیسو جان شدم... او موفق شد. تورا که کف دستشویی دراز کشیده بودی و جیغ می کشیدی را با زبان نرمش بیرون آورد...

بعد هم مقدمات آشتی من و تورا فراهم کرد

بغل کردم و بوسیدمت و به من قول دادی که دیگر موهایم را بی هوا باز نکنیsmiley

اسماء
۲۹ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تو از اولش هم آمده بودی تا حال ما را خوب تر کنی...عیشمان را کامل کنی...

گفتی آبی دوست دارم...کیک تولدت آبی شد...بادکنک هایت آبی شد...هدیه هایت آبی شد...

(نگم برات که چقدر سخت بود پیدا کردن کیک آبی دخترانه و لوازم آبی که پسرانه نباشه smiley)

خوشحال شدی و ذوق کردی و دلم هرلحظه برایت غنج می رفت.

کنار خواهرانت زیبا و رشد یافته و دل قرصی

ای من به فدای هرسه تایتان

سه سالگی ات را فوت کردی...
آن هم دو بار!

اسماء
۲۴ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

در عین لجبازی منطقی شده ای...

از حالت چهره و تغییر لحن هرچند کوچک هم میتوانی احساسات را درک کنی. خیلی دقیق و تیزبین شده ای...

موهایت را که بالای سرت میبندم پشت گردنت بوسیدنی ترین نقطه دنیاست

اسماء
۱۹ دی ۰۳ ، ۰۹:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شکر ریز و بانمک برایمان حرف میزنی و در راه رفتن و دویدن و فرار کردن از دست من و پدرت بسیار ماهر هستی. وقتی میخواهم لباسی تنت کنم میدوی و دستم به تو نمیرسد. بلند بلند میخندی و کلی دلبری می کنی. 
دستت را توی کیسه برنج فرو میبری و مشت کوچکت را پر از برنج میکنی و تو خانه می دویwink
به لطف شر و شلوغ بازی خوشمزه تو هرروز باید خانه را جارو بزنم عزیز دلم...فدای سرت ... همین خوش مزگی ها برای ما زندگیست.

اسماء
۱۹ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به همه بابا میگویی

جز به زهره خانم فتحیان مربی مهربانت:-)

اسماء
۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ نظر

تو هیچ وقت نترسیدی که قدم برداری!

برای گذاشتن پاهایت به ترتیب و حفظ تعادلت خودت کوشیدی و در نهایت جسارت و تمرکز یکی یکی قدمهایت را برداشتی.

تو اولین تجربه من از نوزاد نترس و جسوری هستی که برای قدم برداشتن منتظر دستور یا تشویق کسی نبودی. تو خیلی تلاش کردی!

می نویسم تا بماند... و روزی که سختی های زندگی برایت شاخ و شانه کشید, بدانی که این چنین بی باک برای همه چیز تلاش کرده ای و هیچوقت ناامید نشده ای.

جان دل من ... تو برای خسته شدن و کم آوردن زاده نشده ای... بجنگ! قدم بردار... جاده ها برای تو هموار خواهد بود!

بهار 1402 - به وقت اولین قدمهایت

اسماء
۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

12 دیماه بود که تلاش بی حد و اندازه ات برای تقسیم و تحمل وزن 10 کیلویی روی دست و پاهای کوچکت به ثمر نشست. مصادف بود با سالروز تولد مربی مهربانت, زهره جان که به من تلفن کرد و با بغضی که گلوگیرش شده بود خبر خوش حرکت تو را داد... من ارباب رجوع داشتم و نمیتوانستم از خوشالی جیغ بزنم اما بعد از اتمام کارم تا مهد کودکت پرواز کردم.

آنقدر بوسیدمت که لپ های نمکینت قرمز شده بود.

من به قربان دست و پای کوچک تو...

بازهم ارباب رجوع دارم بیشتر نمیتوانم بنویسم...

اسماء
۱۵ دی ۰۱ ، ۱۱:۵۳

دور دست و پایت خط کشیدم... آی خندیدی برایم...آی خندیدی...

چرا خط؟

فکرم مشغول بود, دلم می تپید, تاب نداشتم توی چشمت نگاه کنم.

حالا پشت میز نشسته ام, داریوش میخواند: "تو خوابیدی, جهان خوابه..."

خط کش میگذارم و میبینم طول پای بانمکت یازده سانت و دومیلی متر شده... لبخند عریض و طویلی می زنم و کتابم را باز میکنم. 

 

اسماء
۰۵ دی ۰۱ ، ۰۰:۰۲

تو بغل منی و به آسمون اشاره میکنم, میگم تو ازونجا اومدی نازنینم!

و سرت رو سمت آسمون می بری,  نور ماه میفته تو چشم براقت و لبخند میزنی...گرم میشم...

میگم اونجا سیاره ای هست که تو خیال شبونه های من, همیشه مث ستاره می درخشه.

همه دلبندها ازونجا میان.

راه اومدن به خونه غرق تاریکی بود اما از شاخه درخت ویسپوبیش  یه قطره نور خالص چکیده بود روی پیشونیت و تن نازکت روشن شد. اونقدر روشن که وقتی روی کهکشان راه شیری به سمت زمین سر می خوردی همه جا نور می پاشید. صدای خنده هات بلند بود, اونقدر که دیگه صدای مرغ شباهنگ و مرغ سحر رو نمیشنیدم. خیلی روزا رو با این خیال سرکرده بودم. برات لالایی های زیادی گفته بودم, شعر های زیادی خونده بودم ... همیشه منتظرت بودم.

حالا در آغوش من, چشم در چشم من نشستی و دلم نمیخواد لحظه ای جدا باشم از تو...

وهم نبوده, خیال نبوده, فقط یه قصه س...آره قصه همینه...

قصه مهرو, گل بو, خوش رو...

بیست روز دیگه تو یکساله من میشی...

۰۲ دی ۰۱ ، ۲۱:۵۹

برای تو هرچیزی تازه است امسال

و چشمهایت موقع تماشای اولین ها چه دیدنی است چه بوسیدنی است.

اولین باران که بارید تو را بدون چتر بردم بیرون و قطره های باران روی صورت لطیف تو سر خورد و نوک بینی ات یخ کرد. با آسمان عجین شدی جان دلم...

اولین برف که بارید و همه جا سفید پوش شد تو با تعجب منظره های همیشگی را تماشا کردی, مثل اینکه چیز عجیبی دیده باشی, و بعد دستت را توی برف فرو کردم که تجربه اش کنی. بعد فورا توی دستمش گرفتم و گرمت کردم. 

امسال اولین های تو بسیار شیرین هستند.

اولین یلدای تو دیشب در خواب رقم خورد. کنار میز یلدای آراسته شده با سلیقه خواهرت, دلارام جانم مدتی در آغوش خاله چکامه با وسایل روی میز وررفتی , مدتی در پناه باباحامد روی میز نهارخوری نشستی و با تعجب به لاک زدن خواهرانت خیره شدی و آنها هم تند تند ماچ و بوسه نثار لپ های قشنگ و نرمت می کردند.

نوبت به من که رسید خوابت گرفته بود و روی پایم به خواب رفتی.

تو خواب بودی و من برایت تفال زدم شیرینکم...

حضرت حافظ با این مطلع قرن ها پیش غزلی گفته تا به تاریخ 1401/09/30 قرعه فالش بنام تو بخورد

مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش ** لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی ** بِکُشد زارم و در شرع نباشد گُنَهَش

و ...

اسماء
۰۱ دی ۰۱ ، ۰۹:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰